مادر با ترس و لرز به چشمان پدر نگاه کرد و گفت : پسرم شما نمی تونی با دختر ایون ازدواج کنی .
پسر با تعجب پرسید چرا مگه ما با هم چه مشکلی داریم. ایشون هم با ازدواج من و دخترشون مشکلی ندارین مگه همیتطور نیست
دختر هم که ساکت نشسته بود با گریه گفت . مادر مگه ما با هم چه مشکلی داریم. بابام که راضیه بابا هم که خیلی شکه بود همینجور داشت بر و بر نگاه می کرد و گریه میکرد و تا اینها نگاهش میکردن خودش و میزد به خنده... مادر خیلی ناراحت بود به پسرش گفت بیا بریم . پسرم اینجا جای ما نیست پسر قبول نکرد گفت من دلیل می خوام مامان . بعدش ما میریم.....
ادامه در مطلب بعد
بدون نظر به مطلب بعد نخواهیم رسید....